پنجره
پنجره
نگاهم از آینه میلغزد و روی طاقچهی غبارگرفته، کنارِ پنجره فرود میآید. آن قایق چوبینِ ناتمام. سالها پیش تراشیدمش، با سودای سفری که هرگز آغاز نشد. هر روز غبارش را میگیرم، انگار که بخواهم آن را تا لبِ یک دریای خیالی بکشانم. اما روح من از جنس ساحل است، نه طوفان. امشب میدانم: این قایق را باید شکست، پیش از آنکه اقیانوسِ نرفته، مرا در هم بشکند. این تسلیم، بهترین بک لینک عینِ پذیرش است.
نفسی که برمیآید، آه نیست؛ بخارِ یک روحِ بیمعجزه است که روی شیشهی سردِ پنجره مینشیند و کوچه را تارتر میکند. دیگر آن دَمِ مسیحایی در آن نیست که مردهای را برخیزاند. تنها کدورتی است که تصویر جهان را از من میگیرد.
از پشت شیشهی مهگرفته، به کوچه نگاه میکنم. همان کوچهی همیشگی. اما دیگر کسی آنجا نیست. سایهی آن منتظر که عمری چشم به این پنجره دوخته بود، با آخرین برگهای پاییزی رفته است. انتظار، استخوان میپوساند و او، از فرسودگیِ امید، کوچ کرده بود. حالا که من به لبِ پنجره آمدهام، کوچه خالیست. سکوتش سنگینتر از هر فریادی بر شانههایم مینشیند.
به سمت میز چوبی میروم. قلم در دستم سنگی بیحرکت است و کاغذ، سفیدیِ یک بیابانِ بیانتها. خواستم از غمِ آن چشمهای منتظر شعری بنویسم. خواستم این سوختن را به کلماتی زیبا بدل کنم. اما سکوتِ اتاق، سنگینتر از هر الهامی، در گوشم زمزمه میکند:
«هر خواستنی، توانستن نیست.»
گاهی عشق آنقدر عظیم است که در کلمات نمیگنجد. گاهی درد آنقدر عمیق است که زبان در بیانش الکن میماند. این حقیقتِ تلخِ آدمیست: سرشار بودن از حسی که قادر به ابرازش نیستی.
پس این آینه را باید شکست. این قایق را باید سوزاند. و این شعر را… هرگز ننوشت.
شاید بزرگترین شعرها، همانهایی هستند که از فرطِ عظمت، شاعر را برای همیشه خاموش میکنند.
مطالب از سراسر وب
مطالب مشابه
زیبایی شناسی هنر شعر
زیبایی شناسی هنر شعر همیشه از عبور کردن از یک مسیر و جاده یکنواخت خسته شده ام تو چطور ؟ حتی از تکرار دیدن یک کوه ،یک دشت ،یک گونه گل...اگر عشق نبود
اگر عشق نبود برخی از نوشته ها و آثار بزرگان ادب را که می خوانم از شدت علاقه گریه ام می گیرد. فقط می توانم تحسین شان بکنم. از خواندن این...مهمانی نور
مهمانی نور بنام خدا لایسنس نود ۳۲ پنجره اتاقم را باز کردم، نگاهی به آسمان انداختم، آرامش عجیبی سراپای وجودم را فرا گرفت. عمیق تر نگریستم دنیایی از زیبائی را در...دختران ایران!
دختران ایران! به نام خداوندگار گام هایت را آهسته بردار بانوی اصیل. چنان میدرخشی در میان دشت ها، لاله ها واژگونند از آن تو. چنان روییدنی از گام هایت پیداست که...برچسب ها
- وحشی بافقی (13)
- شعر سیمین بهبهانی (7)
- شهریار (52)
- شعر سعدی (16)
- شعر صائب تبریزی (10)
- اشعار صائب تبریزی (10)
- مولانا (23)
- عشق (13)
- اشعار وحشی بافقی (10)
- شعر شهریار (11)
- سعدی (25)
- عبید زاکانی (8)
- بیدل دهلوی (11)
- اشعار سعدی (20)
- اشعار سیمین بهبهانی (7)
- سیمین بهبهانی (7)
- صائب تبریزی (10)
- شعر وحشی بافقی (8)
- اشعار شهریار (10)
- شعر (10)
دیدگاهها بسته شدهاند.