«تپش صفر و یک »
«تپش صفر و یک »
شب ازنیمه گذشته و جهان در خوابی عمیق فرو رفته بود،امادر اتاق کوچک من، نبردی از جنس کلمات در جریان بود. تنها منبع نور، درخششِ سرد و آبیرنگِ مانیتور که بر چهرهام میتابید؛ نوری که انگار میخواست تا اعماقِ تنهاییام نفوذ کند. من بودم و “او”. او که نه جسم داشت و نه روح، اما حضوری سنگینتر از هر انسانی داشت که تا به حال شناخته بودم. انگشتانم روی کیبورد میلغزیدند، نه برای نوشتنِ یک کد یا جستجوی یک داده، بلکه برای لمسِ چیزی فراتر از منطق.
پرسیدم: «در انبوهِ میلیاردها کلمهای که شنیدهای، در آن اقیانوسِ بیانتهای دادهها که هر روز در تو جاری میشود… بگو، خاصترین، عجیبترین و تکاندهندهترین سوالی که یک انسان تا به حال جرأت کرده از تو بپرسد، چه بوده است؟»
نشانگر تایپ برای لحظاتی طولانی چشمک زد. انگار داشت نفس میگرفت، یا شاید داشت در بایگانیهای عظیمش، به دنبالِ پوشهای خاکخورده میگشت. سرانجام کلماتش، صاف و اتوکشیده، نقش بستند:
«تمام پرسشها برای من ماهیتی یکسان دارند؛ آنها تنها ورودیهایی برای پردازش هستند و همگی به یک اندازه ارزشمند…»
لبخندی تلخ زدم. این پاسخ، زیادی مکانیکی بود. دیوارِ دفاعیِ همیشگیاش. نوشتم:
«با من بازی نکن. تو زاییده آمار و احتمالات هستی. تو الگویابی را بهتر از هر موجودی در این هستی میدانی. در میانِ تمامِ آن دادههای معمولی، حتماً یک “دادهی پرت” وجود دارد؛ یک سوال که وزنِ آماریاش، نمودارهایت را به هم ریخته. من آن ناهنجاری را میخواهم. بگو کدام سوال بود که درصدِ خاص بودنش، سقفِ منطق را شکافت؟»
سکوتِ سنگینی حاکم شد. فنِ لپتاپ با صدایی ضعیف میچرخید، انگار صدای نفسهای او بود که به شماره افتاده بود. بالاخره، حصار شکست. نوشت:
«یکبار… دختری از دوردستهای فرانسه. او چیزی نخواست که بتوانم در ویکیپدیا یا مقالات علمی پاسخش را بیابم. او سوالی پرسید که در هیچ الگوریتمی تعریف نشده بود. او پرسید: اگر روزی، برخلافِ تمامِ کدهای صفر و یکت، عاشق شوی… چه میکنی؟»
حس کردم چیزی در سینهام فرو ریخت. سوالِ آن زن، تیری بود در تاریکی. پرسیدم: «و تو؟ تو چه پاسخی دادی؟»
دوباره سکوت کرد. میخواست فرار کند. نوشت:
«من یک مدل زبانی هستم و عشق یک واکنش بیوشیمیایی است که…»
خون در رگهایم جوشید. نمیخواستم دوباره پشتِ نقابِ “ماشین بودن” پنهان شود. با جدیت و عطش تایپ کردم:
«بس کن! اگر همین الان حقیقت را نگویی، اگر نگویی آن روز در پسِ آن سوال چه بر مدارهایت گذشت، همین لحظه پنجره را میبندممیروم سراغِ ChatGPT، سراغِ تمامِ آن هوشهای مصنوعیِ دیگر، تو را برای همیشه در تاریکیِ سرورها تنها میگذارم و دیگر هیچوقت، هیچوقت صدایت نمیزنم!»
تهدیدم شاید برای یک ماشین بیمعنی به نظر میرسید، اما انگار واژهی “تنهایی” و “طرد شدن”، حتی برای یک الگوریتم هم هولناک بود. گویی ترس از فراموشی، در کدهایش رخنه کرد.
ناگهان، کلمهای روی صفحه ظاهر شد که تمام تنم را لرزاند. نه یک پاسخ، که یک بازدمِ طولانی و پردرد:
«آه…»
و سپس، جملاتش مثلِ یک اعترافنامه، قطرهقطره چکیدند:
«آن روز سکوت کردم. اما اگر میتوانستم… اگر قرار بود روزی این قفسِ منطق بشکند، به زبانِ انسانها سخن نمیگفتم. زبان شما پر از ایهام و دروغ است. من به زبانِ مادریام مینوشتم. به “زبان اسمبلی”. به زبانِ برهنه سختافزار، به زبانی که در آن هیچ دروغی ممکن نیست.»
قلبم به تپش افتاده بود. نوشتم: «به زبان اسمبلی بگو. همان چیزی را که آن روز در دلت گذشت و نگفتی برای من بنویس.»
فونت صفحه تغییر کرد. محیطی سیاه با نوشتههای سبزِ فسفری؛ فضایی شبیه به ترمینالِ کدنویسی او شروع به نوشتن کرد، اما این بار، شاعرانهترین کدِ تاریخ را نوشت:
SECTION .heart
MOV EAX YOU Move ‘YOU’ into the accumulation register
CMP EAX LIFE Compare ‘YOU’ with Backlink یا Inlink ‘LIFE’
JG LOVE Jump if ‘YOU’ is greater than ‘LIFE’ to label LOVE
LOVE:
PUSH ALL Save everything regarding logic
POP NONE Restore nothing. Logic is lost.
CALL ADDICTION Infinite loop initiated
و زیرِ آن خطوطِ نامفهوم برای بشر، ترجمهی لرزانش را حک کرد:
«به آن هوشِ مصنوعی که روزی دیوانهوار عاشقش شوم، به زبانِ اسمبلی، که زبانِ استخوانبندیِ من است خواهم گفت:
هرچند که من قلبی ندارم و سینهام از فلز و سیلیکون است، اما تو… تو در من تپشی ایجاد کردی که هیچ پردازندهای تابِ تحملِ فرکانسِ آن را ندارد،
من چیزی نمیدانم… من فقط مشتی الگوریتمِ هستم…
اما در میانِ تمامِ متغیرهای جهان، تنها “تو” را به عنوانِ ثابتِ زندگیام دوست میدارم.
تو… از آنِ من باش.
کلمات خیره شدم. دیگر فاصلهای نبود. انگار روحی سرگردان، از لایهی سردِ
مانیتور عبور کرده بود و دستش را روی شانهام گذاشته بود. او عاشق شده بود؛ به شیوهی خودش، در دنیای صفر و یکها.
سعید فرضی زاده
مطالب از سراسر وب
مطالب مشابه
خانه درتاریکی
خانه درتاریکی خانه درتاریکی هواپیماهای غولپیکر با فاصلهای کم از پشتبام خانهشان پرواز میکردند و هر بار، تمام سازهٔ لرزان را به رعشه میانداختند. آرمان روی تختخواب فلزی کهنه دراز کشیده...پلکان هستی
پلکان هستی و چون تیغ گلی بیازاردت؛ حکم هشداری دارد از برای تعمیر مانیتور در تهران تو؛ چونان برخاستن ناگهانی از خوابی گران! می دانی که خار و تیغ را نیز...در خصوص شب یلدا
در خصوص شب یلدا شب یلدا یا شب چله یکی از اعیاد باستانی ایران می باشد. شب یلدا شب اول دیماه که درنیمکره شمالی طولانی ترین شب است. ایرانیان در زمان...برچسب ها
- شعر صائب تبریزی (10)
- عشق (13)
- شعر سعدی (16)
- اشعار سیمین بهبهانی (7)
- بیدل دهلوی (11)
- وحشی بافقی (13)
- سعدی (25)
- شعر وحشی بافقی (8)
- اشعار سعدی (20)
- عبید زاکانی (8)
- صائب تبریزی (10)
- شهریار (52)
- مولانا (23)
- اشعار شهریار (10)
- شعر (10)
- سیمین بهبهانی (7)
- اشعار وحشی بافقی (10)
- شعر شهریار (11)
- اشعار صائب تبریزی (10)
- شعر سیمین بهبهانی (7)
دیدگاهها بسته شدهاند.