گاهی، خودِ دعا همان باران است
گاهی، خودِ دعا همان باران است
الهه باران « شهیده باران اشراقی »
بارخدایا… زمین تشنهست… دلمم همینطور…
باد، خاکِ بیرمقِ دشت را ورق میزد.
صدای پایِ مردم، روی زمینِ ترکخورده، شبیهِ ناله بود.
چاهها خشک شده بودند، گاوها لاغر، و بوی خاک، دیگر بوی زندگی نمیداد.
روستا در سکوتی سنگین فرو رفته بود. هیچکس چیزی نمیگفت، اما همه یک دعا را در دل تکرار میکردند.
پیرمردی، با تسبیحی از هستهی خرما، آهسته گفت:
ـ بارخدایا، زمین تشنهی بارون توئه…
کودکی که کنارش ایستاده بود، به آسمان نگاه کرد؛ آسمان سفید بود، بیابر، بیصدا.
اما در نگاهِ کودک، برقِ امیدی افتاد. گفت: اگه همه با هم بگیم، شاید آسمون بشنوه…
زنها از خانه بیرون آمدند، با کوزههای خالی.
پیرمردها کنار مسجد نشستند.
و همه با هم، نه با صدا، بلکه با دل، مناجات را زمزمه کردند.
صدای دعا، از لبها گذشت، از باد گذشت، و بالا رفت.
ابرها، دور، در دل آسمان، مثل پرندههای گمشده، شروع به چرخیدن کردند.
یکی از زنها، بیآنکه بفهمد چرا، اشکش روی خاک افتاد.
قطره فرو رفت، و خاک، برای لحظهای زنده شد.
پیرمرد به او نگاه کرد و گفت:
همینه… دعا وقتی از دل بریزه، آسمون خودش میفهمه.
باد تغییر کرد. بوی نم، بوی زندگی، بوی خاکِ تازه آمده از دوردست.
ابرها آمدند. رعدی آرام زد.
مردم بیاختیار برخاستند، دستها را بالا بردند.
اولین قطره بارید.
کودک خندید. پیرمرد لبخند زد.
زنها کوزهها را بالا گرفتند. خاک بوی حیات گرفت.
و هیچکس نفهمید کِی، دعای آن روز به شعر بدل شد،
و شعر، به باران.
فقط باد، آرام از میان دشت گذشت و با خودش گفت:
بارِ خُدایا، زمین تشنهی بارونِ توست
چشمِ خاک از عطشِ مهربونِ توست
ابرِ رحمت بفرست از دلِ آسمون
تا دلِ خشکِ جهان، غرقِ جونِ توست
باغِ پژمرده نفس میکِشه بیصدا
ریشه در حسرتِ سایت خرید بک لینک بارِ نگونِ توست
میوهها خسته و لبتشنهی دیدارِ نور
باد میچرخد و نامش، زبونِ توست
بارِ خُدایا، بده این خاکِ غمدیده را
فرصتِ رویشِ نو، در جنونِ توست
رحم کن بر گلِ پژمردهی این دشتِ پاک
که امیدِ دلِ ما، در سکونِ توست
بادِ تند از سرِ ما خشم نگیر ای کریم
رحمتی ده که ببارد ز خونِ توست
پیرمردی مهربان هم گفت:
«خدا همیشه از دل میشنوه، نه از صدا.»
«دعا وقتی از دل بریزه، آسمون خودش میفهمه…»
«اگه همه با هم بگیم، آسمون میشنوه…»
فریدران نیز سرود:
زمین خشک بود و دعا میچکید
زِ اشکِ دلِ خسته، باران دمید
خدا گفت: چو دل بلرزد زِ مهر
همان لحظه، آسمان هم تپید
(الهی آمین معجزات جاری گردد و
زودتر باران رحمت بر این زمین و مردمان گسترش یابد
دعا وقتی از زبانِ جمع برخیزد
از زمین میگذرد و به آسمان میرسد
و گاهی، خودِ دعا همان باران است.)
شعر و داستان ( آلهه باران ) تقدیم « شهیده باران اشراقی »
به روح پاک معصوم، جاویدان کودک خردسال دفاع مقدس ۱۲ روزه
…..
نوشته؛ فرید کیومرثیان
۲۰ آبان ۱۴۰۴
مطالب از سراسر وب
مطالب مشابه
برای شاعری که بی خبر رفت
برای شاعری که بی خبر رفت امروز متاسفانه خبری شنیدم که اشکم جاری کرد و روح و روانم را آزرد خبر فوت عزیز شاعری که حکم استادی را داشت و خصوصا...خانه درتاریکی
خانه درتاریکی خانه درتاریکی هواپیماهای غولپیکر با فاصلهای کم از پشتبام خانهشان پرواز میکردند و هر بار، تمام سازهٔ لرزان را به رعشه میانداختند. آرمان روی تختخواب فلزی کهنه دراز کشیده...پلکان هستی
پلکان هستی و چون تیغ گلی بیازاردت؛ حکم هشداری دارد از برای تعمیر مانیتور در تهران تو؛ چونان برخاستن ناگهانی از خوابی گران! می دانی که خار و تیغ را نیز...برچسب ها
- عبید زاکانی (8)
- اشعار سیمین بهبهانی (7)
- صائب تبریزی (10)
- شعر شهریار (11)
- سیمین بهبهانی (7)
- اشعار وحشی بافقی (10)
- مولانا (23)
- عشق (13)
- شعر سعدی (16)
- شعر وحشی بافقی (8)
- شعر سیمین بهبهانی (7)
- وحشی بافقی (13)
- شعر (10)
- شهریار (52)
- سعدی (25)
- شعر صائب تبریزی (10)
- اشعار صائب تبریزی (10)
- اشعار شهریار (10)
- بیدل دهلوی (11)
- اشعار سعدی (20)
دیدگاهها بسته شدهاند.