آخر آن کجاست؟
آخر آن کجاست؟
آدمی که خودش را دوست نداشته باشد، نمیتواند دیگری را دوست بدارد.
کسی که از دیگران متنفر است، چون خودش را بسیار دوست دارد نمیتواند دیگری را با ارزشتر از خود ببیند، اما روزی میرسد که قادر است دیگری را هم دوست بدارد.
چون هیچ چیز دائمی و ثابت نمیماند.
بهترین حالت، خرید بک لینک مابین این دو شرایط است که بدست آوردن آن به خود فرد بر میگردد که چگونه انتخاب کند.
اگر بیزار از خویشتن باشیم و تلاش کنیم تا وجود خودمان را بپذیریم و خود را دوست بداریم، هیچ اتفاقی جز آزار و اذیت خود نمیبینیم.
این کشمکش بین خود زمانی پایان مییابد که «دوست داشته شدن» را حس کنیم.
تصور کن یک کودک کاردستی درست میکند و آن را گوشهای به نمایش میگذارد و هیچ حسی ندارد؛ هنگامی آن کاردستی معنای خود را پیدا میکند که دیگری وارد شود و از هنر او تعریف کند. آن زمان فرد میداند چیزی که ساخته، با دیده شدن و لذت بردن دیگران، باارزش میشود.
اما همین دوست داشته شدن نیز گاهی یکی از دلایل ادامهی همان بیزاری از خود است. حال میپرسیم چرا؟
چون میبینیم که از آن سوی ماجرا، کسی میآید که روزی توانسته بود به فرد معنا بدهد و به تعبیری دیگر او را احیا کند و اکنون نبود تعاریف او شکافی عمیقتر ساخته است.
تصور کن فردی یک زندگی بسیار معمولی دارد و این معمولی، به مثال هر روز روی پل رفتن و پرت کردن خود به سمت زمین باشد. در یکی از روزها، هنگام پرت شدن و تکرار دوبارهی درد، دیگری دست او را میگیرد.
میبیند که یک نفر، در دنیای رهاشدگان، دستش را محکم گرفته است. پس دلخوش میشود و تازه میداند درد چیست و راه حل فرار از آن را پیدا میکند، پس به یک فرمول دلخوش میشود و از میان سی و دو تا حروف الفبا، برای شروع نوشتن، به یک حرف دل میبندد.
انگار این یک نیاز است که درون ما، بهخاطر اجتماعی بودن و گرایش به تنها نماندن، وجود دارد و نمیگذارد هیچ فردی ساده از کنار نیاز خود بگذرد.
هر انسان هنگام به دنیا آمدن واقعاً «زنده» نیست؛ تنها یک نفر میتواند او را بیدار کند.
و انسان دوباره زمانی بیدار میشود که متوجه شود آن کس که نخستین بار او را بیدار کرده، دیگر کنار او نیست.
از همان لحظه به بعد، خود را به خواب میزند؛ شاید بازگردد و دوباره او را بیدار کند.
این همان امید واهیِ لعنتی است که هنگام رها شدن، سراسر وجودت را میگیرد؛ امیدی که میخواهد انتقام آن درد عمیقی را که به مغزت وارد شده را پس بگیرد.
اما تلافیای که فقط به خودِ فرد بازمیگردد را چگونه میتوان حل کرد و برای دیگران توضیح داد؟
چگونه میتوان از دست کسی گریخت که او خودِ توست؟
هر جا پا بگذاری، رد پای اوست
انگار همان نسخهی قبلیِ توست که میخواهد به دوران خودش بازگردد و ذهن تو میداند آن فردِ قبلی خوشحالتر از اکنون است و نبود او را مقصر حال اکنون تو میداند.
آیا این خلأ روزی پر میشود؟
سؤالی که جواب آن آسان است، اما به این بستگی دارد فرد چگونه عمل کند.
آیا میتوان ذهنی را که حالت دفاعی نسبت به احساس و عواطف گرفته است و از زندگی کردن بیزار است را روزی تسلیم کنیم؟
تسلیم شدنِ این جنگجو فقط به یک جنگجوی قدرتمندتری نیاز دارد؛ جنگجویی که هنگام دیدن نیزه و سپر زیبای او، سلاح خود را ناخواسته بیندازد، زانو بزند و گریه کند که این همه مدت چرا با خودش جنگیده است.
باز یک مسیر دیگر و اتفاقات جدید و سوالی با جوابهای متفاوت که؛ طرف مقابل، با این تسلیم چگونه برخورد میکند؟ زخم را التیام میدهد یا زخم دیگری میگذارد؟
اما بعضیها با دیدن اولین جنگ، سلاح خود را روی زمین میگذارند و به اجبار در میدان نبرد زندگی قرار میگیرند. در این میدان، جایی برای استراحت نیست و اگر نجنگی، ضعیفترین سلاح دنیا هم میتواند زخم عمیقی روی تو بگذارد.
جنگیدن به این معنا نیست همه چیز را شکست دهی، به این معناست با هر چیز که در دست داری مبارزه کنی و اگر از پای افتادی کسی جرأت نکند زخم زبان بزند.
دنیای عجیبی است، مگر نه؟
یکجا نباید بجنگی و برای موضوعی دیگر باید به دنبال سلاح بگردیم.
آدم گاهی میماند چگونه عمل کند؛ یک موضوع را در شرایط مختلف، باید متفاوت انجام دهد.
همین تفاوت در تصمیم گیری شخصیت فرد را در انواع شرایط میسازد، به او شخصیتی میدهد که در ادامه چگونه انتخاب کند.
گاهی در هنگام نوشتن لبخندی تعجب آور بر روی لبهایم مینشیند که ما واقعا چیکار میکنیم!
آیا میتوان از این شرایط گریخت؟
نکند مقصر، دست خط من است.
مطالب از سراسر وب
مطالب مشابه
زیبایی شناسی هنر شعر
زیبایی شناسی هنر شعر همیشه از عبور کردن از یک مسیر و جاده یکنواخت خسته شده ام تو چطور ؟ حتی از تکرار دیدن یک کوه ،یک دشت ،یک گونه گل...اگر عشق نبود
اگر عشق نبود برخی از نوشته ها و آثار بزرگان ادب را که می خوانم از شدت علاقه گریه ام می گیرد. فقط می توانم تحسین شان بکنم. از خواندن این...مهمانی نور
مهمانی نور بنام خدا لایسنس نود ۳۲ پنجره اتاقم را باز کردم، نگاهی به آسمان انداختم، آرامش عجیبی سراپای وجودم را فرا گرفت. عمیق تر نگریستم دنیایی از زیبائی را در...برچسب ها
- اشعار وحشی بافقی (10)
- شعر شهریار (11)
- وحشی بافقی (13)
- شعر (10)
- بیدل دهلوی (11)
- مولانا (23)
- اشعار سیمین بهبهانی (7)
- شعر صائب تبریزی (10)
- عبید زاکانی (8)
- عشق (13)
- شعر سیمین بهبهانی (7)
- صائب تبریزی (10)
- اشعار سعدی (20)
- سیمین بهبهانی (7)
- سعدی (25)
- شعر وحشی بافقی (8)
- شعر سعدی (16)
- اشعار صائب تبریزی (10)
- شهریار (52)
- اشعار شهریار (10)
دیدگاهها بسته شدهاند.