صلابت کوهستان (پارت پنجم)
صلابت کوهستان (پارت پنجم)
پارت پنجم: بازگشت به دامن زمین
مرد پس از لحظاتی طولانی بر قله، آهسته برخاست.
نور خورشید اکنون آنقدر گرم شده بود که برفهای کنار سنگها قطرهقطره آب میشدند و بر دامنهها جاری میگشتند.
نفس عمیقی کشید؛ هوای سرد کوهستان، در سینهاش میسوخت اما این سوز، از جنس زندگی بود.
وقت آن بود که برگردد… اما نه همان انسانی که آمده بود.
راه پایینرفتن از آنچه بالا آمده بود، دلنشینتر بود.
گویی کوهستان اکنون او را میشناخت و هر قدمش را با نوازشی از جنس طبیعت همراه میکرد.
مرد از شیب تندی گذشت و به دامنهای پر از بوتههای گون رسید.
شاخههای نقرهای و خاردار گون زیر نور خورشید برق میزدند.
باد میانشان میپیچید و عطر تلخ و خاکیشان را بلند میکرد.
مرد دست کشید بر یکی از شاخهها. خراش کوچکی روی انگشتش افتاد، اما لبخند زد.
«زندگی همین است»، زیر لب گفت. «تلخی و زخم… اما درونش شهدی پنهان دارد.»
کمی پایینتر، درختان بلوط در هم تنیده بودند؛ پیر، تناور، و اصیل.
سایهشان گسترده بود و برگهایشان زیر نور صبحگاهی میدرخشید.
مرد کنار یکیشان ایستاد، کف دستش را بر پوست زبر تنه گذاشت.
حسی شبیه وصل شدن به ریشهای بسیار دور در جانش پیچید.
بلوطها در سکوتشان نیز وقار داشتند؛ گویی خودِ مفهوم «ایستادگی» در برابر باد و زمان بودند.
در ادامهی مسیر، بوتههای پراکندهی کیالک پیدا شد؛
میوههای سرخ کوچکشان میان خارهای ریز میدرخشید.
مرد یکی را چید، پاک کرد و آرام در دهان گذاشت.
طعم آن ترش و شیرین بود؛
طعم روزهای کودکی، طعم کوهستانی که همیشه پناهگاهش بود.
جایی کمی پایینتر، بوی تند و گرم بنه پیچید در هوا.
درختان بنه، با شاخههای تابخورده و تنههای سبز خاکیشان، انگار داستانی کهنه را نجوا میکردند.
چند دانهی تازه بنه روی زمین افتاده بود. مرد یکی را در دست گرفت و با لبخند گفت:
«تو بذر ماندگاری هستی… کوچک، اما پر از جان.»
آرامآرام صدای جویبار شنیده شد.
آبی زلال از دل سنگها میجوشید و میان بوتههای گون و بلوط جاری میشد.
مرد کنار آب زانو زد، مشت کوچکی از آن برداشت و به صورتش زد.
آب سرد بود، اما جانبخش.
انگار کوهستان آخرین پیامش را در همان قطرات به او میسپرد:
«هرچه به زندگی برمیگردی، روشنتر برو. جهان به روشنی تو نیاز دارد.»
نوت پد تحت وب مرد در ادامهی مسیر، لحظهای ایستاد و رو به قله نگاه کرد.
قلهای که اکنون در پشت مه آفتابی پنهان شده بود،
مثل استاد خاموشی که شاگردش را تا آستانهی آگاهی رسانده و حالا با وقار به دوردست بازگشته بود.
لبخند زد.
نه از شوق پایان سفر، بلکه از اینکه فهمید سفر واقعی تازه آغاز شده است.
چیزی در او جوانه زده بود
نهالی کوچک، مثل همان نهال میان سنگ…
نهالی از ایمان، فهم، آرامش.
و وقتی پا بر خاک گرم دامنه گذاشت، در دلش مطمئن بود:
کوهستان او را شناخت، پذیرفت، و دگرگونش کرد.
از آن پس، هرگاه نسیمی از میان گونها میگذشت یا بوی بنه در هوا میپیچید،
او صدایی را میشنید که میگفت:
«ما همیشه با توایم… در سنگ، در باد، در سکوت.»
مطالب از سراسر وب
مطالب مشابه
در آغوش واقعیت
در آغوش واقعیت بعد از مدتها یکدیگر را دیدیم. بله، آری… این پنجرهی مجازی فاصله را کم میکرد، ولی حضوری حرف زدن و ملاقات کردن چیز دیگری بود 🙂 بعد از...تاسیان دل تسکین الله
تاسیان دل تسکین الله در خلقت انسان مانده ام که چگونه می تواند رنج و غم بسیاری را تحمل کند. این چه قدرتی است که یک انسان دارد قلبی کوچک و...🧠 چطور گوگل بک لینک طبیعی و خریداریشده را تشخیص میدهد؟
جستجو برای راهحلهای طبیعی و کمهزینه برای حفظ سلامتی و بهبود بیماریها، همواره یکی از دغدغههای اصلی کاربران بوده است. این تمایل عمومی به سمت طب سنتی و روشهای طبیعی، باعث...🧩 استراتژی ۳ مرحلهای لینکسازی برای سایتت
کسبوکارها برای دیده شدن در فضای رقابتی اینترنت، نیازمند یک استراتژی سئوی قوی و هدفمند هستند. کلمه کلیدی «برش لیزری» یکی از آن حوزههایی است که هم تقاضای بالایی دارد و...برچسب ها
- شهریار (52)
- شعر (10)
- وحشی بافقی (13)
- عبید زاکانی (8)
- اشعار شهریار (10)
- سیمین بهبهانی (7)
- سعدی (25)
- اشعار سعدی (20)
- اشعار وحشی بافقی (10)
- شعر صائب تبریزی (10)
- شعر شهریار (11)
- شعر سیمین بهبهانی (7)
- عشق (13)
- شعر سعدی (16)
- مولانا (23)
- اشعار صائب تبریزی (10)
- شعر وحشی بافقی (8)
- صائب تبریزی (10)
- بیدل دهلوی (11)
- اشعار سیمین بهبهانی (7)

دیدگاهها بسته شدهاند.