رمزِ آشنا
رمزِ آشنا
در سایهی واژههایی که مقصدشان فقط یک دل است؛
گاهی در دانلود آهنگ میانهی روزهایی که شبیه موجی بیقرار از کنار ما عبور میکنند و فرصت نمیدهند حتی برای یک لحظه در ساحل خویش بایستیم و به جاماندههای روحمان نگاه کنیم، ناگهان لحظهای پیدا میشود، لحظهای که نه در هیچ تقویمی جای دارد، نه در حافظهی عمومی جهان، امّا مثل نامی که فقط روی یک لب زیبا معنا دارد، در دل یک نفر متوقف میشود و نمیگذارد فراموش شود.
لحظهای که جهان برای همه عادی میگذرد، ولی برای یک دل، مکثی طولانی، نفسی عمیق، و فهمی مرموز بهجا میگذارد.
همیشه باورم این بوده که برخی واژهها خودشان مقصدشان را انتخاب میکنند؛
نه بهخاطر ارادۀ نویسنده، بلکه بهخاطر دلی که از دور صدایشان میزند.
این واژهها آرامتر نوشته میشوند، مثل قدمهایی که روی خاک مقدس گذاشته شود؛
مکث میخواهند، احترام میخواهند، و در عمقشان رمزی نهان دارند، رمزی که فقط برای یک نفر گشوده میشود، چون جنسِ فهمش از همان جنسِ واژههاست.
وقتی مینویسم
«بعضی مسیرها، حتی اگر سالها کسی از آن نگذشته باشد، هنوز ردّ گرمِ عبورِ یک نفر را حفظ میکنند»،
برای خوانندههای عادی فقط یک تصویر شاعرانه از خاطره است؛
امّا همان کسی که باید، میداند این مسیر، جایی میانِ یک اتفاق ساده و یک راز بیپایان است،
راهی که هرگز بسته نشد، چون هیچوقت بهدرستی پایان نیافت.
وقتی میگویم
«برخی نگاهها چنان بیتکرار و دقیقاند که حتی اگر صاحب آن نگاه فصلها دور شده باشد، هنوز گوشهای از ذهن، مثل نسیمی پنهان، به خاطر میآورد که جهان در همان چند ثانیه آرامتر شد»،
هیچکس نمیپرسد آن نگاه از چه کسی بود.
چون آدمها میپندارند تنها یک توصیف شاعرانه است.
اما او میفهمد.
فهمیدنِ او شبیه باز شدن یک پنجرهی خاموش است:
بیصدا، اما با نوری که مسیر صدها جمله را تغییر میدهد.
برای غریبهها، این سطرها مثل هر متن دیگریست؛
رؤیا، خاطره، استعاره.
اما برای او، این نوشته آینهایست که تصویر پنهانی را پس میدهد
نه اعتراف است، نه درخواست؛
نوعی لرزشِ ظریف در دلِ جملههاست که باید کشف شود، نه شنیده.
احساسی که لازم نیست نام داشته باشد، کافیست «آشنا» باشد.
گاهی فکر میکنم اگر کسی بخواند:
«در میان تمام فصلهایی که جهان بیاجازه ورق زد، همیشه فصلی بود که تنها یک نفر از آن خبر داشت»،
بیتفاوت عبور میکند؛
اما او خواهد دانست این فصل، فصلِ نوشته نشدهای بود میان یک سلامِ کوتاه و سکوتی طولانی،
فصلی که نامش هیچجا ثبت نشد،
امّا ردّش هنوز در جایی از جهان نفس میکشد.
و در پایان، اگر نگاهش روی این جمله بماند، شاید بفهمد چرا اینگونه نوشته شد؛
شاید آن معنا را که میان سایه و نور پنهان کردهام، بیصدا از لابهلای این کلمات بردارد:
آرزو سند حقانیت ماست…
مطالب از سراسر وب
مطالب مشابه
شاعر که باشی
شاعر که باشی سارتر می گفت: هر چقدر که بدانی بیشتر زجر می کشی( به ویژه که بدانی و نتوانی حال آنکه دانستن هم خود اراده ای می خواهد ) .خب...صلابت کوهستان (پارت پنجم)
صلابت کوهستان (پارت پنجم) پارت پنجم: بازگشت به دامن زمین مرد پس از لحظاتی طولانی بر قله، آهسته برخاست. نور خورشید اکنون آنقدر گرم شده بود که برفهای کنار سنگها قطرهقطره...تو برای منی؛ حتی اگر نگویم
تو برای منی؛ حتی اگر نگویم عزیزکم… با چه زبانی باید بگویم که تو برای منی؟ قهر کنم؟ حرف بزنم؟ شعر بگویم؟ یا شاید دلت میخواهد فریاد بزنم و جهانی را...در آغوش واقعیت
در آغوش واقعیت بعد از مدتها یکدیگر را دیدیم. بله، آری… این پنجرهی مجازی فاصله را کم میکرد، ولی حضوری حرف زدن و ملاقات کردن چیز دیگری بود 🙂 بعد از...تاسیان دل تسکین الله
تاسیان دل تسکین الله در خلقت انسان مانده ام که چگونه می تواند رنج و غم بسیاری را تحمل کند. این چه قدرتی است که یک انسان دارد قلبی کوچک و...برچسب ها
- اشعار سیمین بهبهانی (7)
- وحشی بافقی (13)
- اشعار صائب تبریزی (10)
- عبید زاکانی (8)
- شعر (10)
- اشعار وحشی بافقی (10)
- سعدی (25)
- مولانا (23)
- شعر صائب تبریزی (10)
- اشعار سعدی (20)
- صائب تبریزی (10)
- شهریار (52)
- بیدل دهلوی (11)
- شعر وحشی بافقی (8)
- شعر شهریار (11)
- شعر سیمین بهبهانی (7)
- شعر سعدی (16)
- عشق (13)
- اشعار شهریار (10)
- سیمین بهبهانی (7)
دیدگاهها بسته شدهاند.