مهمانی نور
مهمانی نور
بنام خدا
لایسنس نود ۳۲ پنجره اتاقم را باز کردم، نگاهی به آسمان انداختم، آرامش عجیبی سراپای وجودم را فرا گرفت.
عمیق تر نگریستم دنیایی از زیبائی را در آن شب مهتابی مشاهده کردم.
گلهای داوودی رقص کنان همراه با نسیم ملایم باد که آهنگ دلنوازی را با برگهای درختان مینواخت، لبخند خود را تقدیم به شببوهای دوست داشتنی باغچه می کردند.
ستارگان چشمک زنان همراه با فرشتگان آواز دوستی می خواندند و مهتاب با بدرقه ناهید به مهمانی زحل می رفت تا ضیافت با شکوهی را بر پا سازند.
زحل مرا به سوی خود فرا می خواند و من هم بر بال خیال به سویش شتافتم. همزمان با ورود مهتاب من نیز به زحل رسیدم.
با خوشروئی از ما استقبال کرد. حلقه نورانی اش بسیار زیبا چراغانی شده بود. عطر روح پروری فضای آن را پر کرده بود. فرشتگان با لباسی زیبا از مهمانان پذیرایی می کردند.
نگاهی به مهمانان کردم همگی بیگانه بودند، بهتر بگویم من در میان آنها بیگانه بودم. بهرام، مشتری، عطارد و … در آن ضیافت حضور داشتند. بیگانه و غریب بودم اما احساس غربت نمی کردم. بسیار خودمانی و مهربان بودند. احساسات آنها بسیار لطیف بود. در آن مجلس کسی بدگوئی دیگری نمی کرد، هرگز پرخاشی از کسی ندیدم، تندی و نامهربانی معنا نداشت، کبر و غرور قافیه را باخته بود.
دلم شور میزد و اندکی اضطراب داشتم. زحل بسویم آمد و احوالم را جویا شد. گفتم من از زمین می آیم، در آنجا محبت کم رنگ، دوستی فراموش و کبر و غرور جای آنها را گرفته و روحم را آزرده.
زحل با تبسمی دلنشین مرا دلداری داد و گفت : امیدوارم که از حضور در جمع ما لذت ببری.
در این لحظه صدای زیبای مادرم مرا از آن مهمانی به زمین آورد و به زندگی دنیا بازگشتم در حالی که احساسی لطیف سراسر وجودم را فرا گرفته بود.
بار خدایا:
تو را سپاس که این شب مهتابی را برایم مهیا فرمودی تا بتوانم روح خستهام را آرامش بخشم.
مطالب از سراسر وب
مطالب مشابه
شاعر که باشی
شاعر که باشی سارتر می گفت: هر چقدر که بدانی بیشتر زجر می کشی( به ویژه که بدانی و نتوانی حال آنکه دانستن هم خود اراده ای می خواهد ) .خب...صلابت کوهستان (پارت پنجم)
صلابت کوهستان (پارت پنجم) پارت پنجم: بازگشت به دامن زمین مرد پس از لحظاتی طولانی بر قله، آهسته برخاست. نور خورشید اکنون آنقدر گرم شده بود که برفهای کنار سنگها قطرهقطره...تو برای منی؛ حتی اگر نگویم
تو برای منی؛ حتی اگر نگویم عزیزکم… با چه زبانی باید بگویم که تو برای منی؟ قهر کنم؟ حرف بزنم؟ شعر بگویم؟ یا شاید دلت میخواهد فریاد بزنم و جهانی را...برچسب ها
- اشعار شهریار (10)
- اشعار صائب تبریزی (10)
- شعر وحشی بافقی (8)
- مولانا (23)
- شعر (10)
- وحشی بافقی (13)
- اشعار سیمین بهبهانی (7)
- شعر سیمین بهبهانی (7)
- صائب تبریزی (10)
- بیدل دهلوی (11)
- اشعار وحشی بافقی (10)
- اشعار سعدی (20)
- عبید زاکانی (8)
- شعر صائب تبریزی (10)
- سعدی (25)
- شهریار (52)
- سیمین بهبهانی (7)
- عشق (13)
- شعر سعدی (16)
- شعر شهریار (11)
دیدگاهها بسته شدهاند.