لیلی و مجنون – نظامی گنجوی
زنان اساطیری_لیلی
ليلي دختر كي سبزه روي با چشماني آهوئي وزلفاني چون شَبق است.
پدرش اورا در دوران كودكي به مكتب مي برد تا خواندن بياموزد .
در مكتب خانه های قدیم، تفکیک جنسیتی صورت نمی گرفته و دختركان وپسران نابالغ هنگام آموختن درس در يك مكان مي نشسته اند:
هر كودكي از اميد و از بيم مشغول شده به درس و تعليم
با آن پسران خـرد پيـونـد هم لوح نشسته دختري چنـد
هريك ز قبيـله اي و جائي جمع آمـده در ادب سـرائي
در بين دخترکان مكتب، ليلي هم در گوشه اي مي نشيند:
آفت نرسيده دختر ي خوب چون عقل به نام نيك منسوب
آهـوچشمي كه هر زمـانـي كُشتي بـه كرشمه اي جـهاني
زلفش چوشبي رخش چراغي يـا مشعـله اي به چنگ زاغي
مـاه عربـي بـه رخ نمـودن تـرك عجمـي به دل ربودن
محبـوبـه بـيـت زنـدگانـي شـه بيـت قصـيده جـوانـي
در هر دلـي از هواش ميـلي گيسوش چو ليل و نام « ليـلي»
در بين پسران مكتب، نوجواني هم نشسته است:
نورستـه گلي چـونار خنـدان چه نار و چه گل هزار چنـدان
هر شير كه در دلش سـرشتند نـامي ز وفـا بـر او نـوشتـند
شـرط هـنـرش تـمام كردند « قيس» هنـريـش نـام كردند
هركس كه رُخش زدور ديدي بـادي ز دعـا بـر او دمـيـدي
از هـفت به ده رسيـد سالش افسـانـه خلـق شـد جـمالش
شد چشم پدر به روي او شاد از خـانـه بـه مـكتبش فرستاد
ليلي و قيس در عالم كودكي در مكتب سرا به يكديگر اُنس مي گيرند:
چون از گُلِ مـهر بو گرفـتند بـا خود همه روزه خو گرفـتند
اين جان به جمال آن سپرده دل بـرده وليـك جـان نـبرده
وآن بـر رخ اين نظر نـهاده دل داده ، كـام دل نـداده
يـاران به حساب علم خواني ايـشان بـه حساب مهـربـانـي
يـاران سخن از لغت سرشتند ايـشان لغـتي دگر نـوشـتـند
و سرانجام:
عشـق آمـد و جـام خام در داد جامي به دو «خوب نام» در داد
چون يك چندي بر اين بر آمد افـغـان زد و نـازنـين بر آمد
غـم داد ودل از كنارشـان برد وز دل شـدگي قـرارشـان برد
زان دل كـه به يكدگر نهـادند در مـعـرض گفـتـگو فتـادند
با آغاز گفتگو(پچ پچ) بين مردم، دو دلداده:
كردند بسـي بـه هم مـدارا تـا راز نـگردد آشــكارا
كردند شَكـيب تا بـكوشند وآن عشق بِرهنـه را بـپوشند
درعشق شكيـب كي كندسود خورشـيد به گِل نشايد اندود
اين پـرده، دريده شد زهرسوي وآن راز شنيده شد به هركوي
زان پس چو به عقل پيش ديدند دزديده به روي خويش ديدند
از قديم گفته اند: «پرهيز كردي ، مريض كردي! » عرف جامعه، ترس از زبان مردم ،
دزديده نگاه كردن ها ودوري هاي ناخواسته موجب تندي آتش تمايلات مي شود:
چون شيفته گشت قيس را كار در چنبر عشق شـد گرفـتار
از عشـق جـمـال آن دلارام نگرفت بـه هيچ مـنزل آرام
یکباره دلش ز پـا در افـتـاد هم خيك دريد وهم خر افـتاد
وآنـان كه نيوفتـاده بـودنـد «مجنون» لقبش نهاده بـودند
او نـيز بـه وجـه بـينـوائي مي داد بر اين سخن گـواهي
واين از تلخي هاي روزگار است كه سوار حال اوفتاده نداند، وآدم بي درد به ناله دردمند دل
ندهد. به هرتقدير ، قيس هم با رفتار وكردار خود، برحرف مردم صحّه می گذارد و می پذيرد
كه از عشق ليلي،”مجنون’’ شده است
در اين ميان،مردمان بالفضول هم،آتش بيارمعركه شده وآنقدر نام دخترك را برسر هر کوی و
برزن برزبان راندند كه خانواده، دخترک را از تحصيل باز داشتتند و شمع را از پروانه پنهان كردند:
از بس كه سخن به طعنه گفتند از ‘‘شيفته’’ ‘مـاه نـو’ نهفتند
از بسكه چو سگ زبان كشيدند زآهو بره سبـزه را بـريـدند
ليلي چو بريده شد ز مـجنون مي ريخت ز ديده در مـكنون
مجـنون چـو نديد روي ليلي از هـر مـژه اي گـشاد سـيلی
جدائي از ليلي كار مجنون را به آنجا كشاند كه:
مي گشت به گرد كوي و بازار در ديده سرشك و در دل آزار
مي گفـت سـرودهـاي كاري مي خواند چو عاشقان به زاري
او مي شد و مي زدند هر كس مجنون مجنون زپيش و از پس
او نيـز فسـار سست مي كرد ديـوانگي اي درسـت مي كرد
اندك اندك جنونش، از شهر به بيابان مي كشد:
هر صبحدمي شدي شتابـان سـرپـاي بـرهنه در بيابان
هرشب ز فراق، بيت خوانان پنهان بشدي به كوي جانان
در بـوسه زدي وبـازگشتي بـاز آمـدنـش دراز گشتي
مطالب از سراسر وب
مطالب مشابه
مشهور ترین اشعار نظامی گنجوی
مخزن الاسرار: در توحید ای همه هستی زتو پیدا شده—– خاک ضعیف از تو توانا شده زیر نشین علمت کائنات —– ما به تو قائم چو تو قائم به ذات هستی...پیرزنی را ستمی درگرفت – نظامی گنجوی
پیرزنی را ستمی درگرفت دست زد و دامن سنجر گرفت کای ملک آزرم تو کم دیدهام وز تو همه ساله ستم دیدهام شحنه مست آمده در کوی من زد لگدی چند...آینه چون نقش تو بنمود راست – نظامی گنجوی
پادشهی بود رعیَّت شِکَن وَز سر حُجَّت شده حَجاج فن هر چه به تاریک شب از صبح زاد بر درِ او دَرج شدی #بامداد رفت یکی پیش مَلِک صبحگاه راز گشاینده...پربازدیدترین مطالب
- هفته
- ماه
- کل
برچسب ها
- عبید زاکانی (8)
- بیدل دهلوی (11)
- صائب تبریزی (10)
- اشعار سیمین بهبهانی (7)
- اشعار سعدی (20)
- شعر شهریار (11)
- اشعار وحشی بافقی (10)
- شعر صائب تبریزی (10)
- سعدی (25)
- اشعار شهریار (10)
- شعر وحشی بافقی (8)
- سیمین بهبهانی (7)
- شعر سیمین بهبهانی (7)
- عشق (13)
- شعر سعدی (16)
- شهریار (52)
- وحشی بافقی (13)
- اشعار صائب تبریزی (10)
- شعر (10)
- مولانا (23)
دیدگاهها بسته شدهاند.