آینه چون نقش تو بنمود راست – نظامی گنجوی
پادشهی بود رعیَّت شِکَن
وَز سر حُجَّت شده حَجاج فن
هر چه به تاریک شب از صبح زاد
بر درِ او دَرج شدی #بامداد
رفت یکی پیش مَلِک صبحگاه
راز گشاینده تر از صبح و ماه
از قمر اندوخته شب بازی
وَز سَحَر آموخته غَمّازی
گفت فلان پیر تو را در نَهُفت
خیره کُش و ظالم و #خونریز گفت
شد مَلِک از گفتن او خشمناک
گفت : هم اکنون کُنَم او را هلاک
نَطع بِگُسترد و بر او #ریگ ریخت
دیو ز دیوانگی اش می گریخت
شد به بر پیر ، جوانی چو باد
گفت : مَلک بر تو جِنایت نهاد
پیش تر از خواندنِ آن #دیو رای
خیز و بشو تاش بیاری بجای
پیر وضو کرد و کَفَن بر گرفت
پیش مَلِک رفت و سخن در گرفت
دست به هم سود شَهِ تیز رای
وز سر کین سوی پشت پای
گفت : شنیدم که سخن رانده ای
کینه کُش و خیره کُشم خوانده ای ؟
آکهی از مُلکِ سلیمانی ام ؟
دیوِ ستمکاره چرا خوانی ام ؟
پیر بدو گفت نه من خفته ام
زآنچه تو گفتی ، بَتَرَت گفته ام
پیر و جان بر خطر از کار تو
شهر و دِه آزرده ز #پیکارِ تو
من که چنین عیب شمارِ توام
در بد و نیک آینه دارِ تو ام
آینه چون نقش تو بنمود راست
خود شِکَن! آینه_شکستن_خطاست
راستی ام بین و به من دار هُش!
گرنَه چنین است، به دارَم بکُش
پیر چو بر راستی اِقرار کرد
راستی اش در دل شَه کار کرد
چون مَلِک از راستی اش پیش دید
راستی او، کَژیِ خویش دید
گفت : حَنوط و کَفَنَش بر کشید
غالیه و خِلعتِ ما در کشید
از سرِ بیدادگری گشت باز
دادگری گَشت رعیّت نواز
راستی خویش، نهان کس نکرد
در سخنِ راست زیان کس نکرد
راستی اور که شوی رستگار
راستی از تو ظَفَر از کِردگار
گر سخن راست بود جمله دُر
تلخ بود تلخ که الحق مُر
چون به سخن راستی اری بجای
ناصرِ گفتارِ تو باشد خدای
طبع نظامی و دلش راستند
کارَش از این راستی آراستند
#مخزن_الاسرار
#حکیم_نظامی_گنجوی

نظامی گنجوی
مطالب از سراسر وب
مطالب مشابه
شمس و قمرم آمد سمع و بصرم آمد – مولانا
شمس و قمرم آمد سمع و بصرم آمد وان سیمبرم آمد وان کان زرم آمد مستی سرم آمد نور نظرم آمد چیز دگر ار خواهی چیز دگرم آمد آن راه زنم...به خدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرم – سعدی
به خدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرم برو ای طبیبم از سر که دوا نمیپذیرم همه عمر با حریفان بنشستمی و خوبان تو بخاستی و نقشت بنشست در ضمیرم...شعر بلند شهریار برای گرامیداشت مولانا محمد رومی
شعر بلند شهریار برای گرامیداشت مولانا محمد رومی می رسدهردم صدای بالشان می رویم ای جان به استقبالشان کاروان کوی دلبر می رسد هر زمانم ذوق دیگر می رسد های و...از در درآمدی و من از خود به درشدم – سعدی
از در درآمدی و من از خود به درشدم گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم گوشم به راه تا که خبر میدهد ز دوست صاحب خبر بیامد و من...نمیرم از این پس که من زندهام – فردوسی
نمیرم از این پس که من زندهام که تخم سخن را پراکندهام ترا دانش و دین رهاند درست در رستگاری ببایدت جست وگر دل نخواهی که باشد نژند نخواهی که دایم...پربازدیدترین مطالب
- ماه گذشته
- سه ماه گذشته
- کل