تاریخ ارسال : ۴ تیر ۱۳۹۸ ارسال دیدگاه
آفرین خدای بر جانت – سعدی
آفرین خدای بر جانت
که چه شیرین لبست و دندانت
هر که را گم شدست یوسف دل
گو ببین در چه زنخدانت
فتنه در پارس بر نمیخیزد
مگر از چشمهای فتانت
سرو اگر نیز آمدی و شدی
نرسیدی بگرد جولانت
شب تو روز دیگران باشد
کآفتابست در شبستانت
تا کی ای بوستان روحانی
گله از دست بوستانبانت
بلبلانیم یک نفس بگذار
تا بنالیم در گلستانت
گر هزارم جفا و جور کنی
دوست دارم هزار چندانت
آزمودیم زور بازوی صبر
و آبگینست پیش سندانت
تو وفا گر کنی و گر نکنی
ما به آخر بریم پیمانت
مژده از من ستان به شادی وصل
گر بمیرم به درد هجرانت
سعدیا زنده عارفی باشی
گر برآید در این طلب جانت
بازدید: 1469 بازدید
مطالب از سراسر وب
مطالب مشابه
آخر آن کجاست؟
آخر آن کجاست؟ آدمی که خودش را دوست نداشته باشد، نمیتواند دیگری را دوست بدارد. کسی که از دیگران متنفر است، چون خودش را بسیار دوست دارد نمیتواند دیگری را با...ایجاز در شعر سپید
ایجاز در شعر سپید بسم الله الرحمن الرحیم الان که بحث فرم و ساختار را در شعر سپید فارسی تمام کرده ام وارد مبحث جدیدی میشویم ( ایجاز در شعر سپید...زیبایی شناسی هنر شعر
زیبایی شناسی هنر شعر همیشه از عبور کردن از یک مسیر و جاده یکنواخت خسته شده ام تو چطور ؟ حتی از تکرار دیدن یک کوه ،یک دشت ،یک گونه گل...برچسب ها
- وحشی بافقی (13)
- اشعار سعدی (20)
- شعر سیمین بهبهانی (7)
- اشعار سیمین بهبهانی (7)
- شعر شهریار (11)
- اشعار شهریار (10)
- شعر (10)
- اشعار صائب تبریزی (10)
- شعر وحشی بافقی (8)
- بیدل دهلوی (11)
- شعر صائب تبریزی (10)
- شعر سعدی (16)
- شهریار (52)
- عبید زاکانی (8)
- مولانا (23)
- صائب تبریزی (10)
- اشعار وحشی بافقی (10)
- سیمین بهبهانی (7)
- عشق (13)
- سعدی (25)
دیدگاهها بسته شدهاند.