شعار عاشقانه غبار آلود و خسته – احمد شاملو
غبار آلود و خسته
از راه ِ دراز ِ خویش
تابستان ِ پیر
چون فراز آمد
در سایه گاه ِ دیوار
به سنگینی
یله داد
و کودکان
شادی کنان
گِرد بر گِردش ایستادند
تا به رسم ِ دیرین
خورجین ِ کهنه را
گره بگشاید
و جیب و دامن ِ ایشان را همه
از گوجه ی سبز و
سیب ِ سرخ و
گردوی تازه بیاکـَـنـَـد .
پس
من مرگ ِ خویشتن را رازی کردم و
او را
محرم ِ رازی؛
و با او
از مرگ
من
سخن گفتم .
و با پیچک
که بهارخواب ِ هر خانه را
استادانه
تجیری کرده بود،
و با عطش
که چهره ی هر آبشار ِ کوچک
از آن
آرایه یی دیگر گونه داشت
از مرگ
من
سخن گفتم .
به هنگام ِ خزان
از آن
با چاه
سخن گفتم ،
و با ماهیان ِ خُرد ِ کاریز
که گفت و شنود ِ جاودانه شان را
آوازی نیست ،
و با زنبور ِ زرّینی
که جنگل را به تاراج می بُرد
و عشل فروش ِ پیر را می پنداشت
که بازگشت ِ او را
انتظاری می کشد.
و از آن با برگ ِ آخرین سخن گفتم
که پنجه ی خشکش
نومیدانه
دست آویزی می جُست
در فضایی که بی رحمانه
تهی بود .
و چندان که خش خش ِ سپید ِ زمستانی دیگر
از فراسوی هفته های نزدیک
به گوش می آمد
و سَمور و قُمری
آسیمه سر از لانه و آشیانه خویش
سرکشیدند ،
با آخرین پروانه ی باغ
از مرگ
من
سخن گفتم .
من مرگ ِ خویشتن را
با فصل ها در میان نهادم و
با فصلی که می گذشت ؛
من مرگ ِ خویشتن را
با برف ها در میان نهادم و
با برفی می که می نشست ؛
با پرنده ها و
با هر پرنده که در برف
در جُست و جوی چینه یی بود .
با کاریزو
با ماهیان ِ خاموشی .
من مرگ ِ خویشتن را با دیواری در میان نهادم
که صدای مرا
به جانب ِ من
باز پس نمی فرستاد .
چرا که می بایست
تا مرگ ِ خویشتن را
من
نیز
از خود
نهان کنم .
مطالب از سراسر وب
مطالب مشابه
بنفشه زلف من ای سر و قد نسرین تن – رهی معیری
بنفشه زلف من ای سر و قد نسرین تن که نیست چون سر زلف بنفشه و سوسن بنفشه زی تو فرستادم و خجل ماندم که گل کسی نفرستد بهدیه زی...خیالانگیز و جانپرور چو بوی گل سراپایی – رهی معیری
خیالانگیز و جانپرور چو بوی گل سراپایی نداری غیر از این عیبی که میدانی که زیبایی من از دلبستگیهای تو با آیینه دانستم که بر دیدار طاقت سوز خود عاشقتر از...نقابی بر افکن ز پی امتحان را – رضی الدین آرتیمانی
نقابی بر افکن ز پی امتحان را که تا بینی از جان لبالب جهان را چو در جلوه آیی بدین شوخ و شنگی برقص اندر آری زمین و زمان را بروی...شعر معروف عجب بیهوده تکراریست دنیا – اردلان سرفراز
دلم تنگ است دلم می سوزد از باغی که میسوزد نه دیداری نه بیداری نه دستی از سر یاری مرا آشفته می دارد چنین آشفته بازاری تمام عمر بستیم و شکستیم...ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند – رهی معیری
ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم غافل...پربازدیدترین مطالب
- ماه گذشته
- سه ماه گذشته
- کل