عارفان را شِمع و شاهِد نیست از بیرونِ خویش – مولانا
عارفان را شِمع و شاهِد نیست از بیرونِ خویش
خونِ انگوری نَخورده باده شان هم خونِ خویش
هر کسی اندر جهان مجنونِ لیلی شدند
عارفان لیلی خویش و دم به دم مجنون خویش
ساعَتی میزانِ آنی، ساعتی موزونِ این
بعد از این میزانِ خود شو تا شَوی موزونِ خویش
گر تو فرعونِ منی از مصر تن بیرون کنی
در درون حالی ببینی موسی و هارون خویش
لنگری از گنجِ مادون بستهای بر پای جان
تا فروتر میروی هر روز با قارونِ خویش
یونسی دیدم نشسته بر لبِ دریای عشق
گفتمش چونی جوابم داد بر قانونِ خویش
گفت : بودم اندر این دریا غذای ماهی
پس چو حرفِ نون خمیدم تا شدم ذَالنونِ خویش
زین سپس ما را مگو چونی و از چون درگُذر
چون زِ چونی دم زند آن کس که شد بی چونِ خویش
باده غمگینان خورند و ما ز مِی خوشدل تریم
رو به محبوسانِ غم ده ساقیا افیونِ خویش
خونِ ما بر غم حرام و خونِ غم بر ما حلال
هر غمی کو گِردِ ما گردید، شد در خون خویش
باده گلگونه ست بر رخسارِ بیمارانِ غم
ما خوش از رنگِ خودیم و چهره ی گلگونِ خویش
من نیَم موقوفِ نفخِ صور همچون مردگان
هر زمانم عشقِ جانی میدهد ز افسون خویش
در بهشت اِستَبرَق سبز است و خَلخال و حَریر
عشق نقدم میدهد از اطلس و اَکسونِ خویش
دی مُنَجِم گفت دیدم طالعی داری تو سَعد
گفتمش آری ولیک از ماهِ روز افزونِ خویش
مَه کی باشد با مَهآ ما کز جمال و طالعش
نحسِ اکبر سَعدِ اکبر گشت بر گردونِ خویش
✏️ مولانا
📚 دیوان شمس _ غزل شماره ۱۲۴۷
یک دیدگاه
مطالب از سراسر وب
مطالب مشابه
سالار شهیدان
دلبری ، خوش اثری ، پُر قیمت بک لینک ثمری ، با هنری چه مرامی چه وجودی چه وقاری چه سری مادرت تاجِ سرِ خوش صفتان تا ابد است خواهری مثل...برای تماشا
یک پنجره، به دیدن صحرا مرا بس است گاهی نسیمی از تو در اینجا مرا بس است شیرین شود هوای سکوتم کنار تو ـ بی نیشکرـ لبان تو تنها مرا بس...چون کمر بستند زالو ها به ویرانیِِ ده
چون کمر بستند زالو ها به ویرانی ده پیر آبادی نخوابید از پریشانی ده عدّه ای با پول بیت المال سگ دو می زنند تا سر و سامان بیابد نابسامانی ده...نَسلِ اِرورهای ۴۰۴
کُدامین “اُمید” را «سابِسکِرایب» کُند نَسلی که در “حالت پرواز” «باندی» برای فُرود نَداشت نسلی که آن خودی ،.. که شبیه خودش نیست را به «لایو» میگُذارد تا آن مَنِ تَحقیر...برچسب ها
- شهریار (52)
- شعر صائب تبریزی (10)
- شعر وحشی بافقی (8)
- شعر سیمین بهبهانی (7)
- شعر سعدی (16)
- شعر شهریار (11)
- عبید زاکانی (8)
- سیمین بهبهانی (7)
- سعدی (25)
- وحشی بافقی (13)
- اشعار صائب تبریزی (10)
- عشق (13)
- مولانا (23)
- اشعار شهریار (10)
- شعر (10)
- صائب تبریزی (10)
- اشعار وحشی بافقی (10)
- اشعار سعدی (20)
- اشعار سیمین بهبهانی (7)
- بیدل دهلوی (11)

مهربانی
مهربانی شیوه ی دیرین ماست
مهربانی در جهان آیین ِ ماست
ما زنسلِ مهربانان بوده ایم
از تبار ِ قهرمانان بوده ایم
آن که دارد مهربانی می کند
شیوه ی خود راجهانی می کند
در میانِ روزهای تلخ و سخت
مهربان باشیم باهم چون درخت
نامِ ما گر جاودانی می شود
هموطن! با مهربانی می شود
ما به همدیگر محبّت می کنیم
هرچه را داریم،قسمت می کنیم
:
«عشق، اکنون مهربانی می کند
خاک را گنج ِ معانی می کند »* :
مهربانی شیوه ی دیرین ماست
مهربانی درحقیقت، دین ِ ماست
شاهکار مولانا