-
شعر رَها
شعر رَها شعر رَها شعر رها، به هر نوع شعری گفته می شود که رها از هر گونه قید و بند سبکی باشد. شعر رها، شعری ست منثور، بی وزن و قافیه و ردیف. شعر رها، شعر امروز ست و از هیچ سبکی پیروی نمی کند، در واقع شعر نو امروزی ست و محدودیت و ویژگی خاصی ندارد و می تواند کوتاه یا بلند باشد. شعر رها، می تواند عاری از آرایه های ادبی هم باشد و آن چه بدان شعریت می بخشد، همان شاعرانگی ست. شعر رها، شعری... -
شاعر که باشی
شاعر که باشی سارتر می گفت: هر چقدر که بدانی بیشتر زجر می کشی( به ویژه که بدانی و نتوانی حال آنکه دانستن هم خود اراده ای می خواهد ) .خب اگر ندانی هم که استثمار می شوی ،به هر روی دانستن هم معانی خودش را دارد و اثرات خودش را و اینکه چه بدانی و چگونه عمل کنی مثبت یا منفی همینطور ( نماد زنده ان در طبیعت زیر اتم های مثبت و متفی و خنثی گازها هستند )پس بیا تا قدم زنان نخست چند کلامی از نسبیت... -
صلابت کوهستان (پارت پنجم)
صلابت کوهستان (پارت پنجم) پارت پنجم: بازگشت به دامن زمین مرد پس از لحظاتی طولانی بر قله، آهسته برخاست. نور خورشید اکنون آنقدر گرم شده بود که برفهای کنار سنگها قطرهقطره آب میشدند و بر دامنهها جاری میگشتند. نفس عمیقی کشید؛ هوای سرد کوهستان، در سینهاش میسوخت اما این سوز، از جنس زندگی بود. وقت آن بود که برگردد… اما نه همان انسانی که آمده بود. راه پایینرفتن از آنچه بالا آمده بود، دلنشینتر بود. گویی کوهستان اکنون او را میشناخت و هر قدمش را با نوازشی از جنس... -
تو برای منی؛ حتی اگر نگویم
تو برای منی؛ حتی اگر نگویم عزیزکم… با چه زبانی باید بگویم که تو برای منی؟ قهر کنم؟ حرف بزنم؟ شعر بگویم؟ یا شاید دلت میخواهد فریاد بزنم و جهانی را خبر کنم که دوستت دارم… چشمهایت را نبند؛ مرا نگاه کن. دوستت دارم، آری… اما احساساتم را هم ببین. من حسودم؛ به لبخندهایی که برای دیگران میزنی، به حمایتی که هرچند کوچک، از دیگران میکنی، به صدایی که با دیگری حرف میزنی… اصلاً چرا باید با بقیه صحبت کنی؟ من حسودم؛ به هر نگاهی که از کنار تو... -
در آغوش واقعیت
در آغوش واقعیت بعد از مدتها یکدیگر را دیدیم. بله، آری… این پنجرهی مجازی فاصله را کم میکرد، ولی حضوری حرف زدن و ملاقات کردن چیز دیگری بود 🙂 بعد از کلاسهای دانشگاه، آرام و سر به زیر داشتم از محوطهی دانشگاه خارج میشدم که ناخودآگاه با نگاهی خیره سرم را بلند کردم. بله، درست میدیدم… او آمده بود 🙂 لبانم کش آمد، کم مانده بود قهقههای سر بدهم. سعی کردم نیشم را ببندم. برق چشمانت را از پشت شیشهی عینک میدیدم و خوشحالتر بودم که هستی. دستهگل زیبایی... -
تاسیان دل تسکین الله
تاسیان دل تسکین الله در خلقت انسان مانده ام که چگونه می تواند رنج و غم بسیاری را تحمل کند. این چه قدرتی است که یک انسان دارد قلبی کوچک و شکننده در بدنی استوار که غم های بزرگی را تحمل می کند، غم های که تو را از پا می اندازد و تو مجبور به ایستادن هستی . غم عشق، هجران، یا بهتر است بگویم : تاسیان های که در این زمانه همه ی ما تجربه میکنیم . تاسیانی مانند: غروب جمعه همان قدر غم انگیز . واین...
این من، نه منم، اگر مَنی هست، تویی – علاءالدوله سمنانی
این من، نه منم، اگر مَنی هست، تویی وَر در برِ من پیرهنی هست، تویی در راه غمت، نه تن به من ماند و نه جان ور زآنکه مرا...من کسی را از خودم دیوانهتر میخواستم
من کسی را از خودم دیوانهتر میخواستم سر نمیپیچید اگر یک روز سر میخواستم اهل عشق و عاشقی، اهل تمنا، اهل درد این چنین دیوانهای را همسفر میخواستم ...نه منزل بینشان، نی جاده تنگ است – بیدل دهلوی
نه منزل بینشان، نی جاده تنگ است به راهت پای خواب آلوده سنگ است به صد گلشن دواندی ریشهٔ وهم نفهمیدیگل مقصد چه رنگ است به حسن خلق خوبان دلشکارند کمان...ای دل ز بامداد تو بر حال دیگری – مولانا
ای دل ز بامداد تو بر حال دیگری وز شور خویش در من شوریده ننگری بر چهره نزار تو صفرای دلبری است تا خود چه دیدهای که ز صفراش اصفری ای...اندر قمارخانه چون آمدی به بازی – مولانا
اندر قمارخانه چون آمدی به بازی کارت شود حقیقت هر چند تو مجازی با جمله سازواری ای جان به نیک خویی این جا که اصل کار است جانا چرا نسازی گویی...عشق اول می کند دیوانه ات – مولانا
عشق اول می کند دیوانه ات تا ز ما و من کند بیگانه ات عشق چون در سینه ات مأوا کند عقل را سرگشته و رسوا کند میشوی فارغ ز هر...منتظران بهار فصل شکفتن رسید – بیدل دهلوی
منتظران بهار فصل شکفتن رسید مژده به گلها برید یار به گلشن رسید لمعهٔ مهر ازل بر در و دیوار تافت جام تجلی به دست نور ز ایمن رسید نامه و...بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک – فریدون مشیری
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک شاخههای شسته، باران خورده، پاک آسمان آبی و ابر سپید برگهای سبز بید عطـر نرگس، رقص باد نغمه ی شوق پرستوهای شاد خلوت گرم کبوترهای...موی پیری بست بر طبع حسد تخمیر صلح – بیدل دهلوی
موی پیری بست بر طبع حسد تخمیر صلح داد خون را با صفا آیینهدار شیر صلح آخر از وضع جنون عذر علایق خواستم کرد با عریانی ما خار دامنگیر صلح زین...برچسب ها
- مولانا (23)
- اشعار سیمین بهبهانی (7)
- عبید زاکانی (8)
- اشعار صائب تبریزی (10)
- شعر شهریار (11)
- شهریار (52)
- بیدل دهلوی (11)
- سیمین بهبهانی (7)
- اشعار سعدی (20)
- عشق (13)
- صائب تبریزی (10)
- اشعار شهریار (10)
- وحشی بافقی (13)
- سعدی (25)
- شعر وحشی بافقی (8)
- شعر سعدی (16)
- شعر سیمین بهبهانی (7)
- شعر صائب تبریزی (10)
- اشعار وحشی بافقی (10)
- شعر (10)