-
مهمانی نور
مهمانی نور بنام خدا لایسنس نود ۳۲ پنجره اتاقم را باز کردم، نگاهی به آسمان انداختم، آرامش عجیبی سراپای وجودم را فرا گرفت. عمیق تر نگریستم دنیایی از زیبائی را در آن شب مهتابی مشاهده کردم. گلهای داوودی رقص کنان همراه با نسیم ملایم باد که آهنگ دلنوازی را با برگهای درختان مینواخت، لبخند خود را تقدیم به شببوهای دوست داشتنی باغچه می کردند. ستارگان چشمک زنان همراه با فرشتگان آواز دوستی می خواندند و مهتاب با بدرقه ناهید به مهمانی زحل می رفت تا ضیافت با شکوهی را... -
دختران ایران!
دختران ایران! به نام خداوندگار گام هایت را آهسته بردار بانوی اصیل. چنان میدرخشی در میان دشت ها، لاله ها واژگونند از آن تو. چنان روییدنی از گام هایت پیداست که خاک مشتی بیش نیست. چشمه ها جوشانند و دریا مواج.همانند امواج چادرت در باد! دوست دارم به گوش جهانیان برسانم دختران میهنم ظریفند نه ضعیف . آنقدر ظریف و وجیه که ملکات آفاق در برابرشان سر تعظیم فرود می آوردند و آنقدر قوی و شجاع که عقاب از گام های استوارشان هراسان است.آسمان هم حکم پرواز عقابان را... -
رمزِ آشنا
رمزِ آشنا در سایهی واژههایی که مقصدشان فقط یک دل است؛ گاهی در دانلود آهنگ میانهی روزهایی که شبیه موجی بیقرار از کنار ما عبور میکنند و فرصت نمیدهند حتی برای یک لحظه در ساحل خویش بایستیم و به جاماندههای روحمان نگاه کنیم، ناگهان لحظهای پیدا میشود، لحظهای که نه در هیچ تقویمی جای دارد، نه در حافظهی عمومی جهان، امّا مثل نامی که فقط روی یک لب زیبا معنا دارد، در دل یک نفر متوقف میشود و نمیگذارد فراموش شود. لحظهای که جهان برای همه عادی میگذرد، ولی... -
شعر رَها
شعر رَها شعر رَها شعر رها، به هر نوع شعری گفته می شود که رها از هر گونه قید و بند سبکی باشد. شعر رها، شعری ست منثور، بی وزن و قافیه و ردیف. شعر رها، شعر امروز ست و از هیچ سبکی پیروی نمی کند، در واقع شعر نو امروزی ست و محدودیت و ویژگی خاصی ندارد و می تواند کوتاه یا بلند باشد. شعر رها، می تواند عاری از آرایه های ادبی هم باشد و آن چه بدان شعریت می بخشد، همان شاعرانگی ست. شعر رها، شعری... -
شاعر که باشی
شاعر که باشی سارتر می گفت: هر چقدر که بدانی بیشتر زجر می کشی( به ویژه که بدانی و نتوانی حال آنکه دانستن هم خود اراده ای می خواهد ) .خب اگر ندانی هم که استثمار می شوی ،به هر روی دانستن هم معانی خودش را دارد و اثرات خودش را و اینکه چه بدانی و چگونه عمل کنی مثبت یا منفی همینطور ( نماد زنده ان در طبیعت زیر اتم های مثبت و متفی و خنثی گازها هستند )پس بیا تا قدم زنان نخست چند کلامی از نسبیت... -
صلابت کوهستان (پارت پنجم)
صلابت کوهستان (پارت پنجم) پارت پنجم: بازگشت به دامن زمین مرد پس از لحظاتی طولانی بر قله، آهسته برخاست. نور خورشید اکنون آنقدر گرم شده بود که برفهای کنار سنگها قطرهقطره آب میشدند و بر دامنهها جاری میگشتند. نفس عمیقی کشید؛ هوای سرد کوهستان، در سینهاش میسوخت اما این سوز، از جنس زندگی بود. وقت آن بود که برگردد… اما نه همان انسانی که آمده بود. راه پایینرفتن از آنچه بالا آمده بود، دلنشینتر بود. گویی کوهستان اکنون او را میشناخت و هر قدمش را با نوازشی از جنس...
اشعار مولانا در باب عید نوروز و بهار
یک دوبیتی ، مثنوی و ترجیع بند در باره عید نوروز از حضرت مولانا اندر دل من مها دل افروز توئی یاران هستند لیک دلسوز توئی شادند جهانیان به نوروز...گفتی بیا،گفتم کجا ؟ گفتی میان جان ما – مولانا
گفتی بیا،گفتم کجا ؟ گفتی میان جان ما گفتی مرو.گفتم چرا؟ گفتی که میخواهم تورا گفتی که وصلت میدهم.جام الستت میدهم گفتم مرا درمان بده. گفتی چو رستی میدهم گفتی پیاله...سفرنامه ی شهیار قنبری
سفرنامه ی شهیار قنبری : سفری بی آغاز سفری بی پایان سفری بی مقصد سفری بی برگشت سفری تا کابوس سفری تا رویا سفری تا بودا شبنم تاج محل با حریق...من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا – مولانا
من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا آن جام جان افزای را برریز بر جان ساقیا بر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقان دور از لب بیگانگان...تمثال خیالیم چه زشتی چه نکویی – بیدل دهلوی
تمثال خیالیم چه زشتی چه نکویی ای آینه بر ما نتوان بست دورویی ناموس حیا بر تو بنازد که پس از مرگ با خاک اگر حشر زند جوش نرویی هوشی که...عاشقی و آنگهانی نام و ننگ – مولانا
عاشقی و آنگهانی نام و ننگ او نشاید عشق را ده سنگ سنگ گر ز هر چیزی بلنگی دور شو راه دور و سنگلاخ و لنگ لنگ مرگ اگر مرد است...زمان آن رسیده است که دوست داشتن – رضا براهنی
زمان آن رسیده است که دوست داشتن صدای نغز ِ عاشقانهای شود، که از گلوی گرمِ تو طلوع میکند بیا کنار ِ پنجره .چشم تو خواب میرود یا که تو ناز میکنی – مولانا
چشم تو خواب میرود یا که تو ناز میکنی نی به خدا که از دغل چشم فراز میکنی چشم ببستهای که تا خواب کنی حریف را چونک بخفت بر زرش دست...اشک یک لحظه به مژگان بار است – بیدل دهلوی
اشک یک لحظه به مژگان بار است فرصت عمر همین مقدار است زندگی عالم آسایش نیست نفس آیینه این اسرار است بس که گرم است هوای گلشن غنچه اینجا سر بیدستار...برچسب ها
- شعر وحشی بافقی (8)
- شعر شهریار (11)
- شعر سیمین بهبهانی (7)
- اشعار صائب تبریزی (10)
- اشعار شهریار (10)
- صائب تبریزی (10)
- اشعار وحشی بافقی (10)
- شعر سعدی (16)
- عشق (13)
- بیدل دهلوی (11)
- سعدی (25)
- شعر صائب تبریزی (10)
- مولانا (23)
- سیمین بهبهانی (7)
- شهریار (52)
- عبید زاکانی (8)
- اشعار سیمین بهبهانی (7)
- اشعار سعدی (20)
- وحشی بافقی (13)
- شعر (10)